برهه برهنگی

بایدی در کار نیست، ولی زیر باران را باید رفت

برهه برهنگی

بایدی در کار نیست، ولی زیر باران را باید رفت

راستی 2

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴

ضجه های آن روزم را از عباس ات بپرس...

جقدر گفتم "عباس جان!صدایم را می شنوی فدایت شوم؟"

چه کار کردم که بعد از دو ساعت ضجه و گریه

که به عمرم مثلش را نداشتم

تمام جوابم شد یک خواب نصفه و نیمه که آخر هم شک کردم آن بود جوابم یا نه...

من، که هر نگاه، گریه ام را می خشکاند یا مجبورم می کرد به زور گریه ام را بخشکانم

جلوی آن همه نگاه

جلوی "التماس دعا خواهر"

جلوی نگاه ترحم آمیز دختر بچه ها

صورتم خیس بود...

هیچ نگاهی، منصرفم نمیکرد از تلاش برای جلب نگاهت

که به بالا بود

از بالای سرم رد میشد و به ضریح برادرت می رسید...

 

کاش تا شب می ماندم همان جا و گریه می کردم!هنوز از آن روز بغض دارم!

گمانم بیشتر از این تا به حال دل شکسته نبودم!

حتی وقتی حاجی روز آخر، آن نگاه غریبه وارش را دوخت به صورتم و با چشمانش نخندید به آشنایی دیرینه مان

اینهمه نشکسته بودم!

 

راستی!هیچ می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده...؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۴
hes

نظرات (۱)

الذین یومنون بالغیب....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">