برهه برهنگی

بایدی در کار نیست، ولی زیر باران را باید رفت

برهه برهنگی

بایدی در کار نیست، ولی زیر باران را باید رفت

هیچ حسی بهتر از حس چهارشنبه نبوده؛

و این را فقط من میدانم و بنت الهدی...

چقدر لذت بخش است.

چقدر شیرین...



گاهی برای یک حس مشترک، نیاری ب نوشتن دو متن مختلف نیست!

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۰
hes

دلِ تنگ، نمی تواند خودش را بسپارد به درس خواندن

هرچقدر هم که انبوه درس نخوانده باشد!

هرچقدر هم که آن درس ها را دوست داشته باشد...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۱
hes

داشتم فکر میکردم کجایی...؟

و جقدر دلم برایت تنگ شده است اگر همانی باشی که در خیال های تنهایی ام، پرورانده ام!


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۲
hes

وقتی میرم پیشش بشینم تا به توصیه مامان سر حرف رو باهاش باز کنم و از غربت در بیارمش، انگشتر تو دستش اولین چیزیه که توجهم رو جلب میکنه!

خودم می دونم که صرف انگشتر عقیق دست داشتن، نشونه چیزی نمیتونه باشه، شاهد مثالش خودمم...

اما تا می بینم عقیق دستشه، اونم یه عقیق شیک و خوشگل، مهرش می شینه به دلم...

حالا منتظرم تا یه دفعه دیگه ببینمش و بیشتر سر حرف رو باهاش باز کنم...

خدا رو چه دیدی؟ حتما که نباید دوستای خوب و موندگار رو توی مدرسه و دانشگاه پیدا کرد!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۰
hes
بچه که بودیم، اون موقع که تازه هرکدوممون تو خونه ی مامان بزرگ صاحب سجاده و جانماز شده بودیم، یه بار بابابزرگ از یاس های توی حیاط، چند تا کندن و آوردن گذاشتن توی جانمازامون. فرداش ما حواسمون نبود چقدر با بوی اون یاس ها کیف کردیم و می تونیم دوباره بریم یاس بکنیم بیاریم بریزیم تو جانمازامون. دوباره بابابزرگ برامون آوردن! فرداش حواسمون بود، بدو بدو، قبل اذان رفتیم یاس کندیم. اومدیم قامت ببندیم که بابابزرگ گفتن "ا! برای مامان بزرگتون نیاوردین؟" بعد هم خودشون رفتن و چند تا یاس کندن و آوردن برای جانماز مامان بزرگ...

حالا دیگه نه گلدون یاسی تو خونه داریم، نه واسه نماز خوندن می تونیم بدو بدو بریم خونه مامان بزرگ و برسیم به جانمازای خوشگلمون! عوضش، هربار از عطری که بابابزرگ به عنوان عیدی تولد حضرت زهرا سلام الله علیها برامون خریده بودن، می زنم به چادر نمازم...
اون وقته که حس می کنم برگشتم به اون روزا... 
حس میکنم خوشبو ترین چادر نماز عالم رو دارم...
حس میکنم دل تنگیم کمتر شده...
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۵
hes

دنیا باید یک دکمه sleep -برای چند ساعت حداقل- داشته باشد وقتی به هیچ ضرب و زوری مشهد هم راهت نمی دهند...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۸
hes

یک حس ولرم ناخوشایند دارد می ریزد توی وجودم!

من _قطعا_ اشتباه کردم که در دوران دبیرستان میزان کتاب های درسی ای که می خواندم بیشتر از کتاب های غیر درسی ای بود که می خواندم! باید به دخترم یاد بدهم این اشتباه را هرگز تکرار نکند!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۹:۲۰
hes

نمی دانم..

شاید نباید هیچ وقت با هم در این مورد به خصوص صحبت می کردیم!

بس که تو بدموقع و زیاد سکوت می کنی!

آدم نمی فهمد سکوتت از بهت است... "واقعا هدی همچین عقیده ای دارد؟!"

یا سکوتت از ناامیدی است... "اگر هدی اینطور فکر میکند که دیگر چه می توان بهش گفت؟!"

یا شایدم شک... "نکند همین طور است که هدی می گوید!!"


خلاصه که سکوتت کلافه ام کرده جانم! کلافه!

گاهی اوقات خستگی آدم با صحبت کردن و شنیده شدن در می رود، اما سکوت زیادی این خستگی را چندین برابر می کند...




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۷
hes
چند روزه که اینجوری شدم، کوچکترین حرف و اشاره ای، پرتم میکنه به یه گوشه ی دنیا...
دنیای خاطره ها، دنیای زمینی
وقتی این جمله سیده زهرا رو خوندم که "افسانه‌ها می‌گویند وقتی یک مسافر، چیزی توی شهری جا می‌گذارد، بعدا دوباره به آن شهر برمی‌گردد."، پرت شدم توی حرم امیرالمومنین...همونجایی که شال گردنمو گم کردم...
آخ که چه روزهای بهشتی بود...هنوز هم توی بعضی نماز صبح هام نسیمی که توی حرمت پیچید توی چادرم رو حس می کنم...
کاش زودتر افسانه ها دست به کار شن و واقعیت پیدا کنند!


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۳
hes

بعضی روزا هم مثل امروز

شروع نه سبک نه سنگین، با یه قلم استراحت و تفریح شبیه دراز کشیدن توی چمن

منتها انگار باغبون حواسش بهت نباشه و موقع آب پاشی آب بریزه رو صورتت و آب بره تو حلقت و یه ذره خفه شی

خوب و سنگین، نمی دونی چه حالی ای دقیقا!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
hes