هیچ حسی بهتر از حس چهارشنبه نبوده؛
و این را فقط من میدانم و بنت الهدی...
چقدر لذت بخش است.
چقدر شیرین...
گاهی برای یک حس مشترک، نیاری ب نوشتن دو متن مختلف نیست!
هیچ حسی بهتر از حس چهارشنبه نبوده؛
و این را فقط من میدانم و بنت الهدی...
چقدر لذت بخش است.
چقدر شیرین...
گاهی برای یک حس مشترک، نیاری ب نوشتن دو متن مختلف نیست!
دلِ تنگ، نمی تواند خودش را بسپارد به درس خواندن
هرچقدر هم که انبوه درس نخوانده باشد!
هرچقدر هم که آن درس ها را دوست داشته باشد...
داشتم فکر میکردم کجایی...؟
و جقدر دلم برایت تنگ شده است اگر همانی باشی که در خیال های تنهایی ام، پرورانده ام!
وقتی میرم پیشش بشینم تا به توصیه مامان سر حرف رو باهاش باز کنم و از غربت در بیارمش، انگشتر تو دستش اولین چیزیه که توجهم رو جلب میکنه!
خودم می دونم که صرف انگشتر عقیق دست داشتن، نشونه چیزی نمیتونه باشه، شاهد مثالش خودمم...
اما تا می بینم عقیق دستشه، اونم یه عقیق شیک و خوشگل، مهرش می شینه به دلم...
حالا منتظرم تا یه دفعه دیگه ببینمش و بیشتر سر حرف رو باهاش باز کنم...
خدا رو چه دیدی؟ حتما که نباید دوستای خوب و موندگار رو توی مدرسه و دانشگاه پیدا کرد!
دنیا باید یک دکمه sleep -برای چند ساعت حداقل- داشته باشد وقتی به هیچ ضرب و زوری مشهد هم راهت نمی دهند...
یک حس ولرم ناخوشایند دارد می ریزد توی وجودم!
من _قطعا_ اشتباه کردم که در دوران دبیرستان میزان کتاب های درسی ای که می خواندم بیشتر از کتاب های غیر درسی ای بود که می خواندم! باید به دخترم یاد بدهم این اشتباه را هرگز تکرار نکند!
نمی دانم..
شاید نباید هیچ وقت با هم در این مورد به خصوص صحبت می کردیم!
بس که تو بدموقع و زیاد سکوت می کنی!
آدم نمی فهمد سکوتت از بهت است... "واقعا هدی همچین عقیده ای دارد؟!"
یا سکوتت از ناامیدی است... "اگر هدی اینطور فکر میکند که دیگر چه می توان بهش گفت؟!"
یا شایدم شک... "نکند همین طور است که هدی می گوید!!"
خلاصه که سکوتت کلافه ام کرده جانم! کلافه!
گاهی اوقات خستگی آدم با صحبت کردن و شنیده شدن در می رود، اما سکوت زیادی این خستگی را چندین برابر می کند...
بعضی روزا هم مثل امروز
شروع نه سبک نه سنگین، با یه قلم استراحت و تفریح شبیه دراز کشیدن توی چمن
منتها انگار باغبون حواسش بهت نباشه و موقع آب پاشی آب بریزه رو صورتت و آب بره تو حلقت و یه ذره خفه شی
خوب و سنگین، نمی دونی چه حالی ای دقیقا!