برهه برهنگی

بایدی در کار نیست، ولی زیر باران را باید رفت

برهه برهنگی

بایدی در کار نیست، ولی زیر باران را باید رفت

استاد پرسید "به نظر شما خوشبختی یعنی چی؟"

مهناز هم جواب داد "توی راه بودن و تلاش کردن برای رسیدن به هدف"


و من سرمست و موافق، به بزرگ بودن مهناز فکر کردم!

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۶
hes

برنامه هایی که میچینم برا خودم، هی داره ب هم میریزه!

یه عامل خارجی که عوامل درونیمو متقاعد میکنه، مسئول همه شونه!

می فهمم باز میخوای ببینی بهانه ام برا پا کج گذاشتن چیه!

همیشه حساس بودم به کسایی ک برنامه هامو به هم میزدن!زود عصبی می شدم! عصبی...

بد اخلاق!


دلم برا حسینت تنگ شده خدا...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۷
hes

یه چیزی این وسط غلطه!

یه چیزی این وسط خیلی غلطه!

دارم کجیشو ندید میگیرم!

دارم خراب می کنم...باز...

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۱
hes

دارم فکر میکنم به این مجموعه نامنظم:

{شک، ترس، خستگی، تاثیر رفتارهای یک خواهر در تربیت و شخصیت باقی فرزندان، ادامه درس و ارشد، جای خونواده، معنی حقیقی اخلاق، جایگاه لب خند بر لب های زن، همسر}

و نمی فهمم چرا نباید ناامید باشم از امتحان فردا و از خستگی به افتادن و حتی سر جلسه نرفتن، فکر نکنم!

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۸
hes

ولکن الله یزکی من یشاء...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۱
hes

رضوان بهم میگه "تو دشمن نیاز نداری!" با خنده سر تکون میدم و میگم "مامانمم همینو میگه!"دوباره جدی نگام می کنه و میگه "واقعا دشمن نیاز نداری!خودت دشمن ترینی برا خودت!" دوباره با خنده سر تکون میدم
مثل همیشه که ب خنده هام و مسخره بازیام میخندید، نمیخنده!
قیافه جدی شو ازم میگیره و به سوال زهرا ک عادت داره تا آخرین لحظه قبل از امتحان سوال بپرسه،جواب میده
برا قیافه جدیش ادا درمیارم و یاد دفترچه آبی میفتم که باید با این ویژگی مزخرف تازه کشف شده ام، پر تر بشه
میخوام پاشم وسط لابی برقصم
به خاطر حس های متفاوت و زیادی که جونمو پر کرده
بعد یهو میگیرم میشینم کنار رضوان
اینهمه رفت و اومد الکی تو لابی، کم از رقصیدن نداره برام!خیلی بی چشم و رو شدم!یاد نصرت جون میفتم که راجبه اکافر میگفت
"این دختر دانشگاه رفت که اینقدر قرطی و خیره سر شد"
اکافر قرطی و خیره سره چون همیشه پوشیه نمیزنه و هنوز ازدواج نکرده و منتظر مرد ارزوهاشه، و نکته اخر اینکه نصرت جون رو چندباری نصرت صدا کرده
لبمو میگزم و جلو خنده مو میگیرم و خودمو میخ میکنم ب صندلی!یه جریمه ی مسخره دگ تعیین میکنم که اگه یه بار دگ تا قبل از امتحان بیخودی از جام بلند شدم، تنبیهم باشه

یهویی دلم درد دل میخواد

برمیگردم و وسط مسئله حل کردنای رضوان و زهرا، ب رضوان میگم "خسته ام"

همینطور ک داره مینویسه میگه "چرا؟"

منصرف میشم از درد دل

"تو خسته نیستی؟خوابم میاد خب!این امتحانم بدیم بریم یه ذره بخوابیم"


"ببخشید شما جزوه نظریه ندارید؟"

نگاهش بین من و رضوان میره و میاد

رضوان که هیچوقت جزوه نمی نویسه پس من باید جواب بدم

"دارم ولی امروز همراهم نیست"

سرمو میندازم پایین

سمج وایساده! این پا اون پا میکنه

صدای رضوان رو میشنوم" من میتونم شنبه براتون بیارم"

سرمو میارم بالا و میگم "از بچه های 93 ای بگیرین! خیلی خوب نوشتن!" فامیلی حدیث رو یادم نمیاد که بهش دقیق تر بگم!

دیگه به من نگاه نمیکنه!رو ب رضوان میگه "پس بیارید لطفا"


پسر که میره رضوان برمیگرده و میپرسه که "راستی گفتی چرا خسته ای؟"




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۰
hes

مغول یک حالت روانی پیدا کرده که هی پست های رمز دار ول می کند توی صفحه اش!

هدی هم همینظور!

فاطمه ساکت شده!

وقتی نداشتم که با ساجده بشینم و مثل آدم حرف بزنم

و حوصله کس دیگری را هم ندارم!

و نمی دانم چجوری قرار است ازین حالت دیوانه واری که چند ماه است تویش گیر کرده ام، بیرون بیایم!

لعنت به این همه گندیدگی!

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۱
hes
میشینم وصیت نامه ام رو می خونم
مطمئن میشم که مرگ هنوز برام مسئله ترسناک و بغرنجیه...

این همون بزرگترین علت بدبختیای این روزامه
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
hes

راستش را بخواهی

این دیگر زیادی سخت شده!

زیادی...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۵
hes

ضجه های آن روزم را از عباس ات بپرس...

جقدر گفتم "عباس جان!صدایم را می شنوی فدایت شوم؟"

چه کار کردم که بعد از دو ساعت ضجه و گریه

که به عمرم مثلش را نداشتم

تمام جوابم شد یک خواب نصفه و نیمه که آخر هم شک کردم آن بود جوابم یا نه...

من، که هر نگاه، گریه ام را می خشکاند یا مجبورم می کرد به زور گریه ام را بخشکانم

جلوی آن همه نگاه

جلوی "التماس دعا خواهر"

جلوی نگاه ترحم آمیز دختر بچه ها

صورتم خیس بود...

هیچ نگاهی، منصرفم نمیکرد از تلاش برای جلب نگاهت

که به بالا بود

از بالای سرم رد میشد و به ضریح برادرت می رسید...

 

کاش تا شب می ماندم همان جا و گریه می کردم!هنوز از آن روز بغض دارم!

گمانم بیشتر از این تا به حال دل شکسته نبودم!

حتی وقتی حاجی روز آخر، آن نگاه غریبه وارش را دوخت به صورتم و با چشمانش نخندید به آشنایی دیرینه مان

اینهمه نشکسته بودم!

 

راستی!هیچ می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده...؟
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۴
hes