توی این ده ماه، چه بلایی بر سر ما آمده...؟
یه شبایی هم غر میزنم و گریه میکنم، دو دقیقه بعد میگم خدا جون به حساب نزنیا... دارم عقده گشایی میکنم، خودت منو لوس و اشک دم مشک آفریدی، تقصیر من نیست که...
شاید مهم ترین کار اینه که بعد از انجام اون کارایی ک لازم میدونستیشون برای رسیدن به یه هدف، بعد از تصمیم گیریش، بعد از سپردنش به خدا، واقعا بسپریش به خدا و رهاش کنی...
شاید سخت ترین کار و بهترین کار، این روزا ایمان کامل داشتن به خدا باشه....
این روزا و همه روزا و همه دوران ها
هیچی لذت بخش تر از حس ایمان نیست...
این ک حس کنی یکی تمام قد پشتته...
کی قدرتمندتر و بهتر از خدا برای پشت و پناه بودن...؟
وی افزود: "اون یک ربع، طولانی ترین یک ربع عمرم بود!"
پی نوشت: سیر اتفاقات زندگی، سیر عجیبی ست!
هر نوشته ای را منتشر نکنید
و هر فکری را برای خودتان باز نکنید...
باشد که رستگار شوید!
تو زیباترین بودی
و ما حالا، خطر حل شدن توی زشتی های دنیا را بیشتر حس میکنیم بدون تو...
کاش از بیمارستان خسته نشده بودم! کاش با خودم فکر نمی کردم که حالت خوب شده و میتوانم چند روزی به بیمارستان سر نزنم و صبر کنم تا توی خانه ببینمت... صبر کنم تا وقتی که میبینمت شده باشی همان مامان فری سابق که دائم قربون صدقه همه مان می رود...
کاش ها خیلی زیادند... کاش این کاش گفتن ها موقع فوت عزیز، حسابرسی نشود...
27 تیر
به تاریخ دومین روز نبودنت