همین.
هم جای شکر داره، هم جای گلگی از خود، اینکه هرچی بزرگتر میشی بیشتر میفهمی چقدر بعضی از کارات تو گذشته احمقانه بوده
ولی جای شکرش بیشتره!
یه رشدی بوده این وسطا...
روز قبل از میلاد کریم اهل بیت
بعد از کلی سرگردانی و فکر کردن برای نقشه ریختن اینکه چطور یکی را با خود همراه کنم تا مرا ببرد یه مراسمی چیزی تا کمی حالم جا بیاید(از جا آمدن ها که فقط توی ماه رمضان راحت اتفاق می افتد)، آخرش بعد از کلی نا امیدی ، فقط از دستم برمی آید که بروم توی سایت عتبه و خودم و باباشادی را یک زیارت نیابتی مهمان کنم...
بعضی وقت ها خدا یک کارهایی می کند که میخواهی شاخ دربیاری
شب که می شود، میفهمی...
دلت را شکسته می خواسته!
یک جایی کنار همه کارهایم نوشته بودم باید با تو صحبت کنم
اشتباهم همین بوده که قبل از اینکه بروم سراغ کارهایم با تو صحبت نکردم!
اینقدر بعدا روی حرف هایم فکر میکنم که تصمیم میگیرم ازشان باخبر نشوی!
نکند...
نکند...
فکر کردن زیاد از حد، وقتی با احساسات غلط آمیخته میشود، آفت زاست...
دقیقا وسط این همه فکر و خیال
چیزی که خیلی متعجبم میکنه
قلب آرومیه که از خودم بعید میدونستمش